نردبان
دزدي از نردبان خانه اي بالا مي رفت. از شيار پنجره شـنيد
که کودکی مي پرسد:«خدا کجاست؟» و صداي مادرانه اي پاسـخ
مي دهد:«خدا در جنگل است ، عزيزم». کودک مـي پرسـيد:«چـه
کار میکند؟» مادر مي گفت:«دارد نردبـان مـي سـازد.» دزد
از نردبان خانه پايين آمد و در سياهي شب گم شد.
سالها بعد دزدي از نردبان خانـه حكيمـي بـالا مـي رفـت. از
شيار پنجره شنيد که کودکی مي پرسد:«خدا چـرا نردبـان مـي
سازد؟» حكيم از پنجره به بيرون نگاه آرد، به نردبـاني که
سالها پيش، از آن پايين آمده بود، و رو به کودك گفت:«بـراي
آنكـه عـده اي را از آن پـايين بيـاورد و عـده اي را بـالا
ببرد.»
از نردبان خانه پايين آمد و در سياهي شب گم شد.
سالها بعد دزدي از نردبان خانـه حكيمـي بـالا مـي رفـت. از
شيار پنجره شنيد که کودکی مي پرسد:«خدا چـرا نردبـان مـي
سازد؟» حكيم از پنجره به بيرون نگاه آرد، به نردبـاني که
سالها پيش، از آن پايين آمده بود، و رو به کودك گفت:«بـراي
آنكـه عـده اي را از آن پـايين بيـاورد و عـده اي را بـالا
ببرد.»
نظرات شما عزیزان: