گفتگوی زوج حوزه ای
رنگ مشگی عاملی شد جذب یکدیگر شویم..
پس عزیزم "ریش" می آید بمن "چادر" به تو..
کاری نکن که با رفتنت، همه شادی کنند(درمکتب امام)
[من] به شاه سابق تذکر دادم که کاری نکن که مثل پدرت وقتی بروی
همه شادی کنند؛ با مردم باش و با اسلام باش؛ مسیرت مسیر ملت باشد؛
خیانت نباشد در کار، خدمتگزار مردم حکومتها باید باشند؛
و این آدم نشنید این حرفها را؛ و همان شد که گفته میشد و ما حدس میزدیم.
صحیفه امام؛ ج7؛ ص528 | قم؛ 8خرداد1358
گاهی خدا یک کاری را مخصوص شما آفریده است.
یک بچّه ی ناجوری به تو داده است،یک زن ناجور داده است،
یک پدری داده است که خیلی خوش اخلاق نیست،
یک چیز ناجور به تو داده است؛ با تو کار دارد.
اینکه زیردست خودت را کمک می کنی خوب است،
امّا فرمان بالادست هایتان را بردن است که سخت است.
ان شاءالله آن ها را فرمان ببرید و از زیرکار در نروید، ضرر نمی کنید.
حاج اسماعیل دولابی
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش
اینجا همه به فکر شکم های خالی هستند.......
هیچکس........به مغز های خالی نمی اندیشد! ...
سختی های روزگار ، مثل ماشین لباسشویی هستند،
تو را میچرخانند ، می پیچانند و درهم می کوبند ؛
اما در پایان، این تویی که پاکتر و روشن تر و بهتر از قبل خواهی بود....
حتی از فلش مموری هم میتوان درس گرفت...
اینکه ظرفیت آدم ها ... ربطی به هیکلشان ندارد..
خدایا..
مبادا روزی فرا برسد که ما "بارمان" را ببندیم..
به این قیمت که " بال مان" را ببندیم..!
ما ندرتاً دربارۀ آنچه که داریم فکر می کنیم،.....
درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم که نداریم.
شنيدم مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان
بستری بود، وقتی مرخص شده حرف جالبى زده: اونجا ديوانه های
زيادی بودند، يكی مي گفت من چگوارا هستم همه باور مي كردن، يكی
مي گفت من گاندی ام همه قبول مي كردن. ولی وقتی من گفتم
مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نمي شه.
اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم. در اين دنيا
غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی مي شی كه فكر
مي كنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. مراقب خودتان باشيد
بعضی ها "یک سوم" عمر خودرا در "خواب راحت" میگذرانند
و "دو سوم" دیگر را در "خواب غفلت"..
خدایا ما را از اینان قرار نده..
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته لباس و قيافهاش بود، حتى وسواسى داشت
كه پارچهاش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براى دوستى با او همين بس بود كه از لباسش و اتويش و قيافهاش
تحسين كنى و يا از طرز تهيه آن چيزى بپرسى.
او عاشق ظاهرسازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلىها بريده بود ...
تا اين كه عشقى بزرگتر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد
و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى.
جوانك در آن لحظه بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود
و به محبوبهاش مى انديشيد و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباسهايش را پاره مىكرد و زخمها را
مىبست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده.
هنگامى كه عشقى بزرگتر دل را بگيرد عشقهاى كوچكتر نردبان آن خواهند بود.
وقتی بچه بودم میگفتند :
هر وقت به تنهایی توانستی بند کفشهایت را ببندی بزرگ شده ای.
اما من به فرزندم خواهم گفت:
هر وقت از بخشیدن کفشهایت به انسان پابرهنه ای خوشحال شدی،
بزرگ شده ای ....!!!!!