چه فایده؟
عمرم اگر مفید نباشد چه فایده؟
نامم اگر شهید نباشد چه فایده؟
با یک بله بخت و لباسش سفید شد
فردای عقد آمد و وقت خرید شد
عید غدیر جشن گرفتند و ماه بعد
داماد در جزایر مجنون شهید شد...
تا اول و آخر سفر باختن است
در بازی عشق برد در باختن است
از پیکر بی سرم تعجب نکنید
سرباز شدن برای سر باختن است !
هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد..
تو او را خراب کردی
خدایا
به هرکه و به هرچه دل بستم
تو دلم را شکستی
عشق هرکسی را که به دل گرفتم
تو قرارازمن گرفتی!
تو اينچنين کردی تا به غيراز تومحبوبی نگيرم!
خداحافظ بلاگردان مردم
شکوهت مانده در اذهان مردم
مگر نامت نبود آتشنشان، مرد
چرا آتش زدی بر جان مردم
نامش علانجمه است جوان زیبا و خوشتیپی بود.
اما هیچ وقت زیباییش رو واسطه ای برای گناه در اینستا قرار نداد و هیچ وقت پست نگذاشت
و ننوشت منو عشقم یهویی تو پارتی و...
راستش رو که بخوای اون زیباییش رو فدای حضرت زینب (سلام الله علیها)کرد و رفت.
نامش احمد مشلب است از بچه پولدارای لبنان که ماشین زیر پاش BMW بود
اما هیچ وقت نرفت با ماشینش دور دور کنه و هر کی که توی راه ازش خوشش اومد رو سوار کنه و بعدش...
همه رو ول کرد و رفت فدای عشقش شد.
نامش مجید قربان خانی است. از بچه های یافت آباد تهران،
معروف بود به مجید یافت آباد، لات بود ولی مرد بود،
نه مثل لاتای الآن، غیرت داشت...
قبل عملیات دعا کرد که خالکوبیش پاک بشه آخه دیگه از خالکوبی بدش میومد...
لحظه شهادت دعاش مستجاب شد.
راستش دستش پودر شد و رفت.
دم سه تاشون گرم
یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد
و باهاش میومد مدرسه و برمیگشت.
بهش گفتند آقا ابرام چراجبهه رو ول نمیکنی
بیایی دیدار امام خمینی ؟
برگشت گفت :
مارهبری را برای تماشانمیخواهیم
مارهبری را برای اطاعت میخواهیم!
در سنگر حرف از آرزو بود می گفتیم و می خندیدیم
و قرارشد هرکس از آرزوهایش را بگوید.
همسنگرهایم ۱۷،۱۸،۱۹ ساله بودند از آنها خواستم آرزوهایشان را بگویند:
من که به دنیا وصل بودم آرزویم خانه و ماشین بوداما در بین آن سه بسیجی:
اولی گفت :«من آرزو دارم شهید شوم»که یکباره حال مجلس عوض شد.
دومی گفت:«آرزو دارم شهید شوم وجسدی از من باقی نماند
تا کسی در تشییع جنازه ام به زحمت نیفتد»
وسومی گفت:«آرزو دارم که هیچ آرزویی نداشته باشم»
این ماجرا گذشت در عملیات بعدی اولی شهید شد به قدری زیبا شهید شد که
می خواست بگویید شهید شدن یعنی چه؟
نفر دوم بگونه ای شهید شد که هیچ اثری از او باقی نماند
واز نفر سوم هیچ خبری نشد که برایش چه اتفاقی افتاد
معلوم نیست شهید شد ه یا جانباز یا…..؟
یکی از دوستان ماجرا را برای حضرت آیت الله بهاء الدینی تعریف کرد
ایشان چنان گریستند که قطرات اشک از محاسنش می چکید، می گفت:
آرزوهای این سه رزمنده خواسته هایی بوده
که طلبه ها و علماء باید سالها در کلاس معرفت و عرفان حاضر شوند
تا به این آرزوها برسند...........
(از خاطرات سردار رادان)
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
از یاد ما رفته ست، جنگ و جبهههایش
از کربلای چند برگشتی برادر؟
این بار هم تو بردی و بازنده ماییم
هر مرتبه اینجای بازی گیر کردیم
تو در حقیقت عشق را دیدی و رفتی
ما در فضاهای مجازی گیر کردیم
دریا شدی تا تشنگی شرمنده باشد
تا اشکی از چشمان ماهیها نریزد
من مرده تو زنده، نگو که غیر از این است
تو رفتهای تا آبروی ما نریزد
میخواستی در لحظهی معراج تا عشق
خورشید بالای سرت عباس باشد
نامت اگر سرباز گردان حرم شد
میخواستی سر لشگرت عباس باشد
جز گریه کردن کاری از ما برنیامد
رفتی و ما از دور کم کم گریه کردیم
آنقدر رفتی تا به عاشورا رسیدی
در خانه ماندیم و محرم گریه کردیم
از عشق جان میدادی و جان میگرفتی
ما در پی یک لقمه نان بودیم آن روز
ما خون خود را نذر عاشورا نکردیم
ما در صف نذری پزان بودیم آن روز
عکس تو را در قاب پیش رو گرفتند
تا پشت عکست ژست خون خواهی بگیرند
این روزها از آبهای خون گل آلود
یک عده میآیند تا ماهی بگیرند
یک شب به خوابم آمدی با خنده گفتی
شاعر رفیقان عهد خود با ما شکستند
ور نه بگو با نوحه خوانان قدیمی
هرگز در باغ شهادت را نبستند!
باید برسم به آسمان، دیده شوم..
باید که کمی شهید فهمیده شوم..
میثم جلالی
تڪ تیرانداز را صدا زدم،گفتم:
اوناهاش، اونجاست، بزنش!
اسلحه اش رابرداشت،نشانه گرفت،
نفسش را حبس کرد،
ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!
گفتم: چرا نزدی؟
گفت: داشت آب می خورد..
وقتی که شعار سالشان را دیدند
در راه تـحــقق هـدف جنـگیدنــد
ما مدعــی کار جــهادی بودیــم
"اقدام و عمل" را شهدا فهمیدند..
ما در اینجا با کفار می جنگیم
و شما در ایران با دشمنان_ولایت
دشمنان ما آشکارند
و دشمنان ولایت پنهان
و جهاد شما از ما دشوارتر ...
عَکسی زِ شَهیدی هَمه اعصابِ مَرا ریخت بِهَمْ
زِینبْ تو سَرِ نَعْشِ برادر چِه کشیدی...
شادی روح شهدا صلوات + و عجل فرجهم
شهید مدنی با اشاره به ماجرای »یوسف و زلیخا« در قرآن حکیم
به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان
مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد و ترنجی
داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود، آمدن یوسف
همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان!
سپس آیت الله مدنی با گریه دردناک پشت تریبون ادامه دادند:
»آقایان! نکند در محشر و قیامت، محمدرضا (پهلوی) جلوی ما را بگیرد و بگوید
دیدید شما هم وقتی به دستتان ترنج دادند دستتان را بریدید
و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید!
در مجلس امام حسین حرف پول وسط آمد؛ گفت کلاهمم آن سمت بیفتد برنمیگردم
شهید غلامعلی رجبی اهل ریا و خودنمایی نبود؛ برای خدا کار میکرد؛
نیتاش برای اهل بیت بود. یک بار به او گفته بودند
«این کلید ماشین و خانه را بگیر به شرط اینکه قول بدهی مداح ثابت
جلسات هفتگی ما بشوی». به بهانه مشورت با پدرش بیرون شده بود.
گفته بود:«چون در مجلس امام حسین حرف پول وسط آوردند
دیگر اگر کلاهمم آن سمت بیفتد برنمیگردم».
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
.....................
بی تو ای یوسف زهرا زهمه سیر شدم
از غم هجر تو یک عمر زمینگیر شدم
یَمن و سوریه و شام و عراق از یکسو
حال ماتم زدهٔ شیعهٔ کشمیر شدم
فی البداهه...
اندکی چمران و همت کن مرا...
مثل مشگینی و بهجت کن مرا..
.....
تا "علمدار" و "دوانی" ات شوم
یاور مازندرانی ات شوم.........
در این صدا و هیاهو که عاشقی ننگ است
در این فضا که شهادت وسیله جنگ است
دلــم برای " مُـدّرس " درون این مجــلس
دلــــم برای صدای " دیالمه " تنگ است...
یک بیت تقدیم به شهید مدافع حرم سعید کمالی
برادر دوستم آقا مسعود کمالی:
ایکاش شود که خوب و عالی بشوم
مانند مدافع حرم، کمالی بشوم !
ما مدعیان عشق ، من من بلدیم...........از راه شما ، شعر نوشتن بلدیم
هرچند که برعکس شما تا کردیم........اما ز شما عکس گرفتن بلدیم
واقعا نمیتونم حالم رو به زبون بیارم..
پرپر شدن عزیزان ساروی و مازندرانی و برادر دوست هیئتی مون شهید سعید کمالی...
برای شادی روحشون صلوات...
گفتن که پریشان نکنم اذهان را.........رویِ جگرم گذاشتم دندان را
ماندم به خدا چگونه خون گریه کنم!......مرثیه ی کربلایِ_خان_طومان را