ظهور
ظهور
در جمجمه هاست
و نه در جمعه_ها...!!!
روزه آن نیست که یک وعده غذا کم بشود
روزه آنست که ایمان تو محکم بشود!
نمیدانم که قلبم از کجا تعلیم میگیرد
بدون مشورت با من، خودش تصمیم میگیرد
من از روز تولد تا کنون از بس که دلتنگم
همیشه روز میلادم، دل تقویم میگیرد
چرا حس میکنم در جای دوری که نمیدانم
یکی هر شب برایم مجلس ترحیم میگیرد
مرا اینقدر در محدودیت نگذار! می میرم
که قلب کشوری در موقع تحریم، میگیرد
نگو در یک زمان خاص باید منتظر باشم
دل ِ ساعت - اگر زنگ اش شود تنظیم- میگیرد!
همه در موقع تصمیمگیری در پی عقل اند
برای من ولی تنها دلم تصمیم میگیرد!!
یک نفر نیست به داد من تنها برسد..
آنقدر دام گنه دور و برم افتاده..!
کشور آباد من، گلخانه میخواهد چه کار؟
قصه معلوم است، پس افسانه میخواهد چه کار؟
با حقوق آنچنانی، زندگانی در رفاه،
کارمند و کارگر، یارانه میخواهد چه کار؟
در جهان، بالاترین آمار دزدی مال ماست
خرده دزدی، غیرت مردانه میخواهد چه کار؟
ما به چوب و رخت چوپانی کفایت کرده ایم،
ملت ما، جامه ی شاهانه میخواهد چه کار؟
بس که با اشک یتیمان، خون دلها خورده ایم
خون دل خوردن، لب و پیمانه میخواهد چه کار؟
ما که دل را کنده ایم از زندگانی عاقبت
اینهمه آواره ملت، خانه میخواهد چه کار؟
اختلاس و رشوه خواری، سنتی دیرینه شد
این بساط خودفروشی، چانه میخواهد چه کار؟
هر چه آمد بر سر ما، از خودی ها بوده است
کشور من، دشمن بیگانه میخواهد چه کار؟
طبع شعرم گر چه از جور زمان گل کرده است
این گل آزرده دل، پروانه میخواهد چه کار؟
https://telegram.me/digar_nabayad_khoft دیگرنبایدخفت
نقل است ازابن_سینا كه:
"کند فهمی ناشی ازسردی مغزاست"
واگر میخواهید برجامعه ای حاکم شویدبه آنها ترشی«به شدت سرد" بدهید
ولی خودتان عسل«به شدت گرم»بخورید.
آدمهاٰ برای هَم مثْل یک کِتابند..
وقتی به آخرِش میرسند..
میرن سُراغ یِه کتٰابِ دیگه ؛
یاٰدمون باشه
هَمدیگه رو زود وَرق نَزنیٖم !
در خانه فریب این همه شیدایی..
در شهر ، دروغ و نفرت و رسوایی..
من بیشتر از همیشه دلتنگ توام..
ای آرزوی قدیمی ام، تنهایی..!
ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم..
و در آب مثل ماهیها،
اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم..
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
« ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ. »
ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
« ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ .»
ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
«ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ .» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: « ﭼﺮﺍ؟»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺴﺮ ﻣﻦ
ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ ﺑﺪﻭﻭﻩ ...
ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ .» ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ .
پرسیدم چرا نماز نمیخوانی؟
گفت: برایم دعای هدایت کن..
گفتم: سرِ كار نرو!
گفت: چرا؟
گفتم: برایت دعای روزی میکنم!
با این همه غم، یک دل راضی دارم..
باید بروم راه درازی دارم..
دریا شده قطره قطره های اشکم..
انگار که دنیای پیازی دارم...